کلبه تنهایی من

زندگی همچون حبابی است٬ بیش از آنکه بترکد آن را تصویر کن!

کلبه تنهایی من

زندگی همچون حبابی است٬ بیش از آنکه بترکد آن را تصویر کن!

از خدا جز خدا نخواهید

 

روزی روزگاری خداوند تمامی مخلوقات خود را جمع کرده بود، چون روز قسمت بود و خدا قرار بود هستی را قسمت کند.

خدا به بندگان خود گفت: چیزی از من بخواهید! هر چه باشد به شما خواهم داد... سهمتان را از هستی خواهم داد...

خداوند خیلی بخشنده بود و هر که آمد و هر چه خواست به او داد.

یکی بالی برای پریدن می خواست، دیگری پای دویدن، دیگری باله برای شنا کردن و... یکی جثه ای عظیم خواست، دیگری چشمانی تیزبین و... یکی دریا را انتخاب کرد و دیگری آسمان را و...!

تا نوبت رسید به کرم کوچکی که جلو آمد و به خدا گفت: من چیز زیادی از هستی نمی خواهم، نه چشمانی تیزبین و نه جثه ای بزرگ و نه پایی و نه بالی، نه آسمان و نه دریا. تنها کمی از خودت را می خواهم. آیا کمی از خودت را به من می دهی؟

و خدا کمی نور به او داد. نام این کرم شد کرم شب تاب!

و خدا گفت: آن که با خود نوری دارد بزرگ است، حتی اگر به قدر ذره ای باشد. تو حالا همان خورشیدی هستی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان می شود!

و رو کرد به بقیه مخلوقات و گفت: کاش می دانستید که این کرم کوچک بهترین را خواست!

هزاران سال است که کرم شب تاب روی دامن هستی می تابد. حتی وقتی ستاره ای در آسمان نیست، باز هم کرم شب تاب روشن است و می تابد. کسی نمی داند که این همان نوری است که روزی خداوند به این کرم کوچک بخشیده است!

                                            « مجله ی راه موفقیت »

 

من هیچ کسم! تو کیستی؟

 

من هیچ کسم ! تو کیستی ؟

تو هم آیا هیچ کسی ؟

پس ما یک جفتیم

به هیچ کس مگو !

مبادا رسوایمان کنند !

چه ملال آور است کسی بودن !

چه شرم آور است همچون غوکان

نام خود را در سراسر بهاران

به منجلابی ستایشگر گفتن !

         « امیلی دیکنسون »

نفت که آمد و رفت...

 

در ضمیر شهر من

که میان سکوت سرو

نشسته است ٬

جانی سوسو نمی زند

الا یک دکل

که سال ها در حصار فنس ها

خمیازه می کشد ،

با لبانی خشک

و

بی رنگی به رخسار...

          «محمد مراد یوسفی نژاد»