کلبه تنهایی من

زندگی همچون حبابی است٬ بیش از آنکه بترکد آن را تصویر کن!

کلبه تنهایی من

زندگی همچون حبابی است٬ بیش از آنکه بترکد آن را تصویر کن!

آخرین آپ ۸۶

 

ساقیا آمدن عید مبارک بادت

وان مواعید که کردی مَرواد از یادت

در شگفتم که درین مدت ایام فراغ

برگرفتی ز حریفان دل و دل میدادت

برسان بندگی دختر رَز گو بدر آی

 که دم و همت ما کرد ز بند آزادت

شادی مجلسیان در قدم و مقدم توست

جای غم باد هر آن دل که نخواهد شادت

شکر ایزد که ز تاراج خزان رخنه نیافت

بوستان سمن و سرو و گل و شمشادت

چشم بد دور کز آن تفرقه ات باز آورد

طالع نامور و دولت مادر زادت

حافظ از دست مده دولت این کشتی نوح

ورنه طوفان حوادث ببرد بنیادت

 

 

سلام

سال 86 هم با تمام خوبی ها و بدی هایی که داشت به پایان رسید و جا دارد در آخرین پست سال 86 از تمام دوستان عزیزی که به این وبلاگ اومدن و با نظراتشون من رو مورد لطف خودشون قرار دادن تشکر کنم. امیدوارم سال جدید سالی پر برکت و همراه با شادی برای تمامی دوستان عزیز باشه. و یک تشکر از کلیه دوستان به خصوص:

 

روزبه و وحید (آرینوس)٬ رئوف (نشانی)٬ غزال (ghazl13)٬ پریا (پریا)٬ محمد (حرف دل...)٬ معینه (گل یخ)٬ آترین (هوای تازه)٬ ستاره تنهایی (در انتظار دره ها رازیست...)٬ خسته (تکرار بودن)٬ نرگس (جوجوی ناز)٬ الهام (یواشکی های من)٬ آقای خدادادیان(ایران-خوزستان-مسجدسلیمان)٬ آذین (گاه اندیشه)٬ نقطه نویس ۱۷ ساله (نقطه نویس)٬ مهدی ربیعی (روز مرگ)٬ افسانه (مسافر تنها)٬ مهسا (پرواز را به خاطر بسپار)٬ طناز (از صمیم قلب)٬ ایلیا (روزهایم برفی است)٬ یلدا (کشتی عشق مرا موج نگاه تو شکست)٬ سحر (سحر کلام)٬ ستاره شب (تنهاترین تنها)٬ دختری با دامن حریر در باد٬ بهار (زمزمه های عاشقانه)٬ عاطفه (کوچه مهتاب)٬ هدی (دختر برفی)٬ شقایق (اشک شب تنهایی)٬ لیلا (ترنم لیلا)٬ رقاصه ( یه بی سر و پا)٬ منیژه (تجربه زندگی در هلند)٬ امیر (شب روان خیال).

                         سال خوب و خوشی برای شما آرزو می کنم

 

خویش را باور کن

 

هیچ کس جز تو نخواهد آمد

هیچ کس بر در این خانه نخواهد کوبید ،

شعله روشن این خانه تو باید باشی

هیچ کس چون تو نخواهد تابید ،

چشمه جاری این دشت تو باید باشی

هیچ کس جز تو نخواهد جوشید ،

سرو آزاده این باغ تو باید باشی

هیچ کس جز تو نخواهد رویید.

 

باز کن پنجره ، صبح آمده است

در این خانه رخوت بگشای

باز هم منتظری ؟

هیچ کس بر در این خانه نخواهد کوبید

و نمی گوید برخیز

که صبح است ، بهار آمده است

 

خانه خلوت تر از آن است که می پنداری

سایه سنگین تر از آن است که می پنداری

داغ ، دیرین تر از آن است که می پنداری

باغ ، غمگین تر از آن است که می پنداری

ریشه ها می گویند

ما تواناتر از آنیم که می پنداری

 

هیچ کس جز تو نخواهد آمد

هیچ بذری بی تو روی این خاک نخواهد پاشید

خرمنی کوت نخواهد گردید

هر کجا چرخی بی چرخش تو

هر کجا چرخی بی چالش و بی خواهش تو

بی توانایی اندیشه و عزم تو نخواهد چرخید

 

اسب اندیشه خود را زین کن

تک سوار سحر جاده تو باید باشی

و خدا می داند

که خدا می خواهد تو " خودآ "یی باشی

بر پهنه خاک

نازنین

داسِ بی دسته ما

سال ها خوشه نارسته بذری را بر می چید

که به دست پدران ما بر خاک نریخت.

کودکان فردا ،

خرمن کِشته امروز تو را می جویند

خواب و خاموشی امروز تو را

در حضور تاریخ ، در نگاه فردا

هیچ کس بر تو نخواهد بخشید

 

باز هم منتظری

هیچ کس بر در این خانه نخواهد کوبید

و نمی گوید برخیز

که صبح است ، بهار آمده است

تو بهاری آری

خویش را باور کن

 

« مجتبی کاشانی »

 

...

 

دهان بسته

سرم در بازوانی این چنین خسته

هوایم با هوای سرد پاییزی پیوسته

غروری از درون جَسته

به آفاق یا افق آرام پیوسته

همه فکرم به نادانی شبنم های برگ گل

نمی داند کدامین راه

بی سوق ، بی لغزش

همان راه است کو خواهد

 

منم شادم

منم سرزنده شادابم

منم کاین زندگی را خوب می بینم

صدا ، آواز او را بهترین مقصود می دانم

 

نمی دانم پس این سردرگمی هایم برای چیست؟

مگر نه زندگی و من همانست و همانستم که پندارم؟

 

« ؟ »