هنوز
در فکر آن کلاغ ام در دره های یوش:
با خِش خِشی مضاعف
با قیچی ِ سیاه اش
بر زردی ِ برشته ی گندم زار
از آسمانِ کاغذیِ مات
قوسی برید کج،
و رو به کوهِ نزدیک
با غار غار ِ خشکِ گلویش
چیزی گفت
که کوه ها
بی حوصله
در زلّ ِ آفتاب
تا دیرگاهی آن را
با حیرت
در کَلّه هایِ سنگی شان
تکرار می کردند.
□
گاهی سوال می کنم از خود که
یک کلاغ
با آن حضور ِ قاطع ِ بی تخفیف
وقتی
صلاتِ ظهر
با رنگِ سوگوار ِ مُصرّش
بر زردیِ برشته ی گندم زاری بال می کشد
تا از فراز ِ چند سپیدار بگذرد،
با آن خروش و خشم
چه دارد بگوید با کوه های پیر
کاین عابدانِ خسته ی خواب آلود
در نیم روز ِ تابستانی
تا دیرگاهی آن را با هم
تکرار کنند؟
« احمد شاملو »