مرا
تو
بی سببی
نیستی.
به راستی
صلتِ کدام قصیده ای
ای غزل؟
ستاره باران ِ جواب ِ کدام سلامی
به آفتاب
از دریچه ی تاریک؟
کلام از نگاه تو شکل می بندد.
خوشا نظر بازیا که تو آغاز می کنی !
□
پس ِ پُشت ِ مردمکان ات
فریاد ِ کدام زندانی ست
که آزادی را
بر لبان ِ بر آماسیده
گل ِ سرخی پرتاب می کند؟ -
ورنه
این ستاره بازی
حاشا
چیزی بدهکار ِ آفتاب نیست.
□
نگاه از صدای تو ایمن می شود.
چه مؤمنانه نام ِ مرا آواز می کنی !
□
و دل ات
کبوتر ِ آشتی ست ،
در خون تپیده
به بام ِ تلخ.
با این همه
چه بالا
چه بلند
پرواز می کنی !
« احمد شاملو »
من یقین دارم که برگ ،
کاین چنین خود را رها کرده ست ، در آغوش باد ؛
فارغ است از یاد مرگ !
لاجرم چندان که در تشویش ازین بیداد نیست؛
پای تا سر ،
زندگی ست!
□
آدمی هم مثل برگ ،
می تواند زیست بی تشویش مرگ ،
گر ندارد همچو او ، آغوش ِ مهر ِ باد را ؛
می تواند یافت ، لطفِ :
« هر چه باداباد » را !
« فریدون مشیری »
چقدر زود داره سپری میشه ، به همین زودی 18 روزش گذشت. سال 87 می تونه سال خیلی مهمی برام باشه. تکلیف خیلی از چیزها امسال مشخص میشه. امسال می تونم به موفقیت های خیلی خوبی برسم ، فقط احتیاج به تلاش خودم داره.
امیدوارم سال جدید ، سال خوب و همراه با موفقیت و سلامتی برای همهء ما باشه و با خوبی و خوشی اون رو پشت سر بذاریم.