-
...
جمعه 22 خرداد 1394 04:15
زندگی همچنان جاریست...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 26 فروردین 1392 14:00
جنگل مه گرفته باشد باران باشد تو باشی و من بیــــــــــــــا راه را گــــــــــــــــم کنیم...
-
...
یکشنبه 11 تیر 1391 15:03
اجازه ... ! اشک سه حرف ندارد ... ، اشـک خـیـلــی حـــرف دارد ... !!! « حسین پناهی »
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 5 دی 1390 17:34
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 بگذارید این وطن دوباره وطن شود ! بگذارید دوباره همان رویایی شود که بود . بگذارید پیشاهنگ دشت شود و در آن جا که آزاد است منزلگاهی بجوید . این وطن هرگز برای من وطن نبود . بگذارید این وطن رویایی باشد که رویاپروران در رویای خویش داشته اند . بگذارید سرزمین بزرگ و پرتوان...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 29 مهر 1390 23:15
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 روزی مردی در جاده مشغول تعمیر اتومبیل خود بود که ناگهان ماهیگیری که پشت سر هم ماهی می گرفت توجه او را به خود جلب کرد. مرد متوجه شد که ماهیگیر ماهی های کوچک را نگه می دارد و ماهی های بزرگ را درآب می اندازد. بالاخره کنجکاوی بر او غالب شد .از ماهیگیر پرسید که چرا ماهی...
-
آفتاب مهتاب چه رنگه؟
دوشنبه 11 بهمن 1389 00:02
: آفتاب مهتاب چه رنگه؟ - یادم نیس اما اگه بپرسی ، ابرا چه رنگی هستند ؟ - - میشم بیس اون بلورای آبی خیلی وقته شکستن خیلی وقته که اونجا ، ابرای سیاه نشستن یه روز صبح بچه م ، دوید بهم گفت: درخت آسمونو ، دیشب بازم تکوندن اما نه مثل هر سال « توتا » رو خاکا موندن گمون کنم شیرین نیس یا که دیگه شیریناش سهمیه ی زمین نیس □ یادم...
-
دوستت ندارم و دوستت دارم
شنبه 22 آبان 1389 00:51
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 دوستت ندارم و دوستت دارم این را بدان که من دوستت ندارم و دوستت دارم چرا که زندگانی را دو چهره است، کلام، بالی ست از سکوت، و آتش را نیمه ای ست از سرم ا. د وستت دارم برای آنکه دوست داشتنت را آغاز کنم، تا بی کرانگی را از سر گیرم، و هرگز از دوست داشتنت باز نایستم :...
-
تنهایی
شنبه 18 اردیبهشت 1389 04:04
تنهایی چون باران شامگاهان برمی خیزد از دریا از هامون های پرت و دور افتاده و می ریزد آنگاه بر روی شهر می بارد تنهایی در این ساعات حال و بی حالی وقتی کوچه ها به صبح می رسند وقتی که جفت هایی بی آنکه چیزی بیابند در یکدیگر نومید و غمین از هم جدا می شوند وقتی آنان که نفرت از هم دارند به ناچار همبستر می شوند ، آنگاه تنهایی...
-
هنوز در فکر آن کلاغ ام...
یکشنبه 20 دی 1388 11:41
هنوز در فکر آن کلاغ ام در دره های یوش: با خِش خِشی مضاعف با قیچی ِ سیاه اش بر زردی ِ برشته ی گندم زار از آسمانِ کاغذیِ مات قوسی برید کج، و رو به کوهِ نزدیک با غار غار ِ خشکِ گلویش چیزی گفت که کوه ها بی حوصله در زلّ ِ آفتاب تا دیرگاهی آن را با حیرت در کَلّه هایِ سنگی شان تکرار می کردند. □ گاهی سوال می کنم از خود که یک...
-
ارغوان
سهشنبه 30 تیر 1388 16:55
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من آسمان تو چه رنگ است امروز ؟ آفتابی ست هوا ؟ یا گرفته است هنوز ؟ من در این گوشه که از دنیا بیرون است آفتابی به سرم نیست از بهاران خبرم نیست آنچه می بینم دیوار است آه این سخت سیاه آن چنان نزدیک است که چو بر می کشم از سینه نفس نفسم را بر می گرداند ره چنان بسته که پرواز نگه در همین یک قدمی...
-
هر چه بادا باد...
یکشنبه 3 خرداد 1388 02:12
گاه می نشیند بر دلم یک سوال چرا به پایان نبرم جمله ی هستی ام را با نقطه ی یک گلوله؟ امروز هر چه بادا باد غزل بدرودم را می سرایم... «ولادیمیر مایاکوفسکی»
-
تفکر خلاقانه
جمعه 25 بهمن 1387 00:58
یک شرکت بزرگ قصد استخدام تنها یک نفر را داشت. بدین منظور آزمونی را برگزار کرد که تنها یک پرسش داشت. پرسش این بود: شما در یک شب طوفانی سرد در حال رانندگی از خیابانی هستید. از جلوی یک ایستگاه اتوبوس در حال عبور کردن هستید. سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند. یک پیرزن که در حال مرگ است. یک پزشک که قبلا جان شما را...
-
عصر پنجشنبه
پنجشنبه 17 بهمن 1387 20:47
پسین ، پسین هر پنج شنبه ی بی خبر ما سر قرارمان بودیم نه میل بوسه رویمان را زمین می گذاشت نه ما کوله بار دقایق را اصلا تمام هفته ها و هزاره های هم آغوشی پر از حلول ِ حیا در ملاقات ِ گریه بود اما پسین ، پسین هر پنج شنبه ی بی خبر ما سر قرارمان بودیم هیچ حرفی از بگو مگو های ستاره با شب نبود تا شبی ، شبی که بی گاه خوابمان...
-
بی کرانه
سهشنبه 1 بهمن 1387 23:49
دستهایم را می بینی؟ آنها زمین را پیموده اند خاک و سنگ را جدا کرده اند جنگ و صلح را بنا کرده اند فاصله ها را از دریاها و رودخانه ها بر گرفته اند و باز، آنگاه که بر تن تو می گذرند، محبوب کوچکم، دانهی گندمم، پرستویم، نمی توانند تو را در برگیرند، از تاب و توان افتاده در پی کبوترانی توامان اند که در سینه ات می آرمند یا...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 27 دی 1387 12:39
معلم نیستم تا عشق را به تو بیاموزم ! ماهیان برای شنا کردن ، نیازی به آموزش ندارند ! پرندگان نیز برای پرواز . . . به تنهایی پرواز کن ! به تنهایی بال بگشا ! عشق کتابی ندارد ! عاشقان بزرگ جهان خواندن نمی دانستند . . . « نزّار قبانی »
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 16 دی 1387 03:02
« - مرگ را پروای ِ آن نیست که به انگیزه ای اندیشد » اینو یکی می گُف که سر پیچ خیابون وایساده بود . « - زندگی را فرصتی آن قَدَر نیست که در آیینه به قدمتِ خویش بنگرد یا از لبخند و اشک یکی را سنجیده گزین کند » اینو یکی می گُف که سر ِ سه راهی وایساده بود . « - عشق را مجالی نیست حتی آنقدر که بگوید برای چه دوستت می دارم »...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 10 دی 1387 03:00
شب سرد زمستانی و آخرین شب سال میلادی، آدم یاد داستان دخترک کبریت فروش میفته... دختری که با روشن کردن چند دونه چوب کبریت دنیاشو گرم کرد و اون همه منظره زیبا رو توی ذهنش پرورش داد و .... به امید روزی که دیگه هیچکس مثل دختر کبریت فروش نباشه... داستان دخترک کبریت فروش رو توی ادامه مطلب گذاشتمه هوا خیلی سرد بود و برف می...
-
مرا بپذیر آنچنان که هستم...
دوشنبه 2 دی 1387 03:47
بالاخره زمستون هم از راه رسید. چشم رو هم بزاریم زمستون هم تموم میشه. این روزها چه زود زمان می گذره. - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - دوستت می دارم اما نمی توانی مرا در بند کنی همچنان که آبشار نتوانست همچنان که دریاچه و ابر نتوانستند و بندآب نتوانست پس مرا دوست بدار آنچنان که هستم و در به...
-
شروعی دوباره
شنبه 30 آذر 1387 02:47
سلام! حدود شش ماهی میشه که اینجا چیزی ننوشتمه. نمی دونم چرا رفتم... نمی دونم چرا یهو تصمیم گرفتم برگردم ... نمی دونم... تابستون رفت، پاییز هم دیگه چیزی به آخرش نمونده و شروع یه زمستون دیگه... احساس می کنم بزرگ تر شدمه... خیلی بزرگ تر، خیلی بیشتر از این شش ماهی که گذشت... یه سری به دوستان زدم، بعضی ها خداحافظی کردنه،...
-
خط فاصله
سهشنبه 4 تیر 1387 15:43
1934 - 1998 سخنان مردی را نقل می کنم که در مراسم تدفین دوستی سخن می گفت او به تاریخ های حک شده روی سنگ گور اشاره کرد. از تولد... تا مرگ ابتدا تاریخ تولدش را به خاطرها آورد و از تاریخ بعدی با اشک یاد کرد. اما گفت آنچه بیش از این دو اهمیت دارد خط فاصله ی میان این دو تاریخ است ( 1934 - 1998 ) آن خط فاصله نشان دهنده ی...
-
از خدا جز خدا نخواهید
جمعه 24 خرداد 1387 01:26
روزی روزگاری خداوند تمامی مخلوقات خود را جمع کرده بود، چون روز قسمت بود و خدا قرار بود هستی را قسمت کند. خدا به بندگان خود گفت: چیزی از من بخواهید! هر چه باشد به شما خواهم داد... سهمتان را از هستی خواهم داد... خداوند خیلی بخشنده بود و هر که آمد و هر چه خواست به او داد. یکی بالی برای پریدن می خواست، دیگری پای دویدن،...
-
من هیچ کسم! تو کیستی؟
دوشنبه 6 خرداد 1387 01:34
من هیچ کسم ! تو کیستی ؟ تو هم آیا هیچ کسی ؟ پس ما یک جفتیم به هیچ کس مگو ! مبادا رسوایمان کنند ! چه ملال آور است کسی بودن ! چه شرم آور است همچون غوکان نام خود را در سراسر بهاران به منجلابی ستایشگر گفتن ! « امیلی دیکنسون »
-
نفت که آمد و رفت...
دوشنبه 6 خرداد 1387 00:25
در ضمیر شهر من که میان سکوت سرو نشسته است ٬ جانی سوسو نمی زند الا یک دکل که سال ها در حصار فنس ها خمیازه می کشد ، با لبانی خشک و بی رنگی به رخسار... «محمد مراد یوسفی نژاد»
-
تنهایی ها عمیق اند...
سهشنبه 31 اردیبهشت 1387 02:26
تنهایی ها عمیق اند عمیق مثل صورت مردگان. حلزون ها چقدر تنهایند به جز آشیانه ی خود همراهی ندارند. تنهایی ها عمیق اند ، آشیانه کوچکم ! و تو در خاموشی هایم می درخشی در آتش و روشنی می درخشی و من آنقدر دوستت دارم که فراموش می کنم زندگی با بلعیدن زندگان است تنها که ادامه دارد. « شمس لنگرودی »
-
عشق ٬ عشق می آفریند
جمعه 20 اردیبهشت 1387 06:54
عشق ، عشق می آفریند ، عشق ، زندگی می آفریند ، زندگی ، رنج به همراه دارد ، رنج ، دلشوره می آفریند ، دلشوره ، جرات می آفریند ، جرات ، اعتماد به همراه دارد ، اعتماد ، امید به همراه دارد ، امید ، زندگی می بخشد ، زندگی ، عشق می آفریند ، عشق ، عشق می آفریند... « مارگوت بیکل »
-
قاصدک
چهارشنبه 11 اردیبهشت 1387 15:51
قاصدک... هان چه خبر آوردی؟ از کجا وز که خبر آوردی؟ خوش خبر باشی ، اما گرد بام و در من بی ثمر می گردی انتظار خبری نیست مرا نه ز یاری ٬ نه ز دَیّار و دیاری ٬ باری برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس برو آنجا که ترا منتظرند. قاصدک ! در دل من همه کورند و کَرند. دست بردار ازین در وطن خویش غریب قاصد تجربه های همه تلخ با دلم...
-
در مدرسه
یکشنبه 1 اردیبهشت 1387 08:27
آموزگار : کدام دختر است که به باد شو می کند ؟ کودک : دختر همه ی هوس ها . آموزگار : باد ، به اش چشم روشنی چه می دهد ؟ کودک : دسته ی ورق های بازی و گردبادهای طلایی را . آموزگار: دختر در عوض به او چه می دهد ؟ کودک: دلک ِ بی شیله پیله اش را . آموزگار : دخترک اسمش چیست ؟ کودک : اسمش دیگر از اسرار است ! « فدریکو گارسیا...
-
شبانه
یکشنبه 25 فروردین 1387 01:29
مرا تو بی سببی نیستی. به راستی صلتِ کدام قصیده ای ای غزل؟ ستاره باران ِ جواب ِ کدام سلامی به آفتاب از دریچه ی تاریک؟ کلام از نگاه تو شکل می بندد. خوشا نظر بازیا که تو آغاز می کنی ! □ پس ِ پُشت ِ مردمکان ات فریاد ِ کدام زندانی ست که آزادی را بر لبان ِ بر آماسیده گل ِ سرخی پرتاب می کند؟ - ورنه این ستاره بازی حاشا چیزی...
-
هر چه باداباد!
یکشنبه 18 فروردین 1387 01:33
من یقین دارم که برگ ، کاین چنین خود را رها کرده ست ، در آغوش باد ؛ فارغ است از یاد مرگ ! لاجرم چندان که در تشویش ازین بیداد نیست؛ پای تا سر ، زندگی ست! □ آدمی هم مثل برگ ، می تواند زیست بی تشویش مرگ ، گر ندارد همچو او ، آغوش ِ مهر ِ باد را ؛ می تواند یافت ، لطفِ : « هر چه باداباد » را ! « فریدون مشیری » چقدر زود داره...
-
آخرین آپ ۸۶
سهشنبه 28 اسفند 1386 18:36
ساقیا آمدن عید مبارک بادت وان مواعید که کردی مَرواد از یادت در شگفتم که درین مدت ایام فراغ برگرفتی ز حریفان دل و دل میدادت برسان بندگی دختر رَز گو بدر آی که دم و همت ما کرد ز بند آزادت شادی مجلسیان در قدم و مقدم توست جای غم باد هر آن دل که نخواهد شادت شکر ایزد که ز تاراج خزان رخنه نیافت بوستان سمن و سرو و گل و شمشادت...