کلبه تنهایی من

زندگی همچون حبابی است٬ بیش از آنکه بترکد آن را تصویر کن!

کلبه تنهایی من

زندگی همچون حبابی است٬ بیش از آنکه بترکد آن را تصویر کن!

خویش را باور کن

 

هیچ کس جز تو نخواهد آمد

هیچ کس بر در این خانه نخواهد کوبید ،

شعله روشن این خانه تو باید باشی

هیچ کس چون تو نخواهد تابید ،

چشمه جاری این دشت تو باید باشی

هیچ کس جز تو نخواهد جوشید ،

سرو آزاده این باغ تو باید باشی

هیچ کس جز تو نخواهد رویید.

 

باز کن پنجره ، صبح آمده است

در این خانه رخوت بگشای

باز هم منتظری ؟

هیچ کس بر در این خانه نخواهد کوبید

و نمی گوید برخیز

که صبح است ، بهار آمده است

 

خانه خلوت تر از آن است که می پنداری

سایه سنگین تر از آن است که می پنداری

داغ ، دیرین تر از آن است که می پنداری

باغ ، غمگین تر از آن است که می پنداری

ریشه ها می گویند

ما تواناتر از آنیم که می پنداری

 

هیچ کس جز تو نخواهد آمد

هیچ بذری بی تو روی این خاک نخواهد پاشید

خرمنی کوت نخواهد گردید

هر کجا چرخی بی چرخش تو

هر کجا چرخی بی چالش و بی خواهش تو

بی توانایی اندیشه و عزم تو نخواهد چرخید

 

اسب اندیشه خود را زین کن

تک سوار سحر جاده تو باید باشی

و خدا می داند

که خدا می خواهد تو " خودآ "یی باشی

بر پهنه خاک

نازنین

داسِ بی دسته ما

سال ها خوشه نارسته بذری را بر می چید

که به دست پدران ما بر خاک نریخت.

کودکان فردا ،

خرمن کِشته امروز تو را می جویند

خواب و خاموشی امروز تو را

در حضور تاریخ ، در نگاه فردا

هیچ کس بر تو نخواهد بخشید

 

باز هم منتظری

هیچ کس بر در این خانه نخواهد کوبید

و نمی گوید برخیز

که صبح است ، بهار آمده است

تو بهاری آری

خویش را باور کن

 

« مجتبی کاشانی »

 

...

 

دهان بسته

سرم در بازوانی این چنین خسته

هوایم با هوای سرد پاییزی پیوسته

غروری از درون جَسته

به آفاق یا افق آرام پیوسته

همه فکرم به نادانی شبنم های برگ گل

نمی داند کدامین راه

بی سوق ، بی لغزش

همان راه است کو خواهد

 

منم شادم

منم سرزنده شادابم

منم کاین زندگی را خوب می بینم

صدا ، آواز او را بهترین مقصود می دانم

 

نمی دانم پس این سردرگمی هایم برای چیست؟

مگر نه زندگی و من همانست و همانستم که پندارم؟

 

« ؟ »

 

الو سلام ٬ منزل خداست؟

 

الو سلام ، منزل خداست؟

این منم مزاحمی که آشناست

هزار دفعه این شماره را دلم گرفته است

ولی هنوز پشت خط در انتظار یک صداست

شما که گفته اید پاسخ سلام واجب است

به ما که می رسد ، حساب بنده هایتان جداست؟

الو... دوباره قطع و وصل تلفنم شروع شده

خرابی از دل من است یا که عیب سیم هاست؟

چرا صدایتان نمی رسد ، کمی بلندتر ، صدای من چطور؟

خوب و صاف و واضح و رساست؟

اگر اجازه می دهید برایتان درد دل کنم

شنیده ام که گریه بر تمام دردها شفاست

دل مرا بخوان به سوی خود تا سبک شوم

پناهگاه این دل شکسته خانه ی شماست

الو مرا ببخش ، باز هم مزاحمت شدم

دوباره زنگ می زنم ، دوباره تا خدا خداست

دوباره تا خدا خداست...

         

              «شاعرش رو نمی دونم کیه»

 

دنگ...٬ دنگ...

 

یه سال دیگه هم گذشت. هر سال وقتی به دهم بهمن نزدیک میشم یه حس عجیبی به سراغم میاد. یه حس که با من حرف می زنه و بهم می گه یه سال دیگه از عمرت رو پشت سر گذاشتی. نمی دونم چرا روزهای تولدم زیاد خوشحال نیستم. شاید به خاطر اینه که در این روزه که بیشتر متوجه گذر لحظه ها می شم. چقدر خوب حسین پناهی گذر لحظه ها رو توصیف کرده:

صدای پای تو که می روی

و صدای پای مرگ که می آید...

دیگر چیزی را نمی شنوم!

 

برای این پست یه شعر از سهراب سپهری انتخاب کردم که در مورد همین گذر عمره ، امیدوارم خوشتون بیاد :

 

دنگ...، دنگ...

ساعتِ گیج زمان در شبِ عمر

می زند پی در پی زنگ.

زهر این فکر که این دم گذر است

می شود نقش به دیوار رگ هستی من.

لحظه ام پر شده از لذت

یا به زنگار غمی آلوده است.

لیک چون باید این دم  گذرد ،

پس اگر می گریم

گریه ام بی ثمر است ،

و اگر می خندم

خنده ام بیهوده است.

 

دنگ...، دنگ...

لحظه ها می گذرد.

آنچه بگذشت ، نمی آید باز.

قصه ای هست که هرگز دیگر

نتواند شد آغاز.

مثل این است که یک پرسش بی پاسخ

بر لب سرد زمان ماسیده است.

تند بر می خیزم

تا به دیوار همین لحظه که در آن همه چیز

رنگ لذت دارد ، آویزم.

آنچه می ماند از این جهد به جای :

خندۀ لحظۀ پنهان شده از چشمانم.

و آنچه بر پیکر او می ماند :

نقش انگشتانم.

 

دنگ...

فرصتی از کف رفت ،

قصه ای گشت تمام.

لحظه باید پی لحظه گذرد

تا که جان گیرد در فکر دوام ،

این دوامی که درون رگ من ریخته زهر ،

وا رهاینده از اندیشۀ من رشته حال

وز رهی دور و دراز

داده پیوندم با فکر زوال.

 

پرده ای می گذرد ،

پرده ای می آید :

می رود نقش پی نقش دگر ،

رنگ می لغزد بر رنگ.

ساعت گیج زمان در شب عمر

می زند پی در پی زنگ :

دنگ... ، دنگ... ،

دنگ...

 

سلامم را تو پاسخ گوی...

 

زمستان است

 

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت ،

                    سر ها در گریبان است.

کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را.

نگه جز پیش پا را دید ، نتواند ،

                                             که ره تاریک و لغزان است.

و گر دست محبت سوی کس یازی ،

                              به اکراه آورد دست از بغل بیرون ،

                                                   که سرما سخت سوزان است.

نفس کز  گرمگاه سینه می آید برون ، ابری شود تاریک ،

                                               چو دیوار ایستد در پیش چشمانت.

نفس کاین است ، پس دیگر چه داری چشم ،

                                        ز چشم دوستان دور یا نزدیک؟

 

مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیرِ پیرهن چرکین !

هوا بس ناجوانمردانه سرد است... آی...

دمت گرم و سرت خوش باد !

سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای !

منم من ! میهمان هر شبت. لولی وش مغموم.

منم من ، سنگ تیپا خورده رنجور.

منم ، دشنام پست آفرینش ، نغمه ناجور

نه از رومم ، نه از زنگم. همان بیرنگ بیرنگم.

 

حریفا! میزبانا ، میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد.

تگرگی نیست ، مرگی نیست.

صدائی گر شنیدی ، صحبت سرما و  دندان است.

 

من امشب آمدستم وام بگذارم ،

حسابت را کنار جام بگذارم.

چه می گویی که بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد؟

فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست ،

حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد زمستان

                                                                                   است.

و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده ،

به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود پنهانست.

 

حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یکسان است.

 

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت.

هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دست ها پنهان.

نفس ها ابر ، دل ها خسته و غمگین ،

درختان اسکلت های بلور آجین،

زمین دلمرده ، سقف آسمان کوتاه ،

غبار آلود مهر و ماه ،

زمستان است.

 

    «مهدی اخوان ثالث»