کلبه تنهایی من

زندگی همچون حبابی است٬ بیش از آنکه بترکد آن را تصویر کن!

کلبه تنهایی من

زندگی همچون حبابی است٬ بیش از آنکه بترکد آن را تصویر کن!

آپ آخر

 

سلام

امروز تصمیم گرفتم بنا به دلایلی این آخرین آپم باشه. تو این مدت دو ماه و خورده ای که در خدمتتون بودم، چیزای زیادی از شما عزیزان یاد گرفتم و دوستان خیلی خوبی هم پیدا کردم. از همه کسانی که تو این چند وقت بهم سر می زدن و با نظرها و انتقاداتشون بهم کمک کردن، تشکر می کنم.

برای همه شما آرزوی سعادت و خوشبختی میکنم و شما را به خدای بزرگ می سپارم...

 

 

********************

 

اسیر

 

ترا می خواهم و دانم که هرگز

به کام دل در آغوشت نگیرم

توئی آن آسمان صاف و روشن

من این کنج قفس، مرغی اسیرم

 

 

ز پشت میله های سرد و تیره

نگاه حسرتم حیران برویت

در این فکرم که دستی پیش آید

و من ناگه گشایم پر بسویت

 

 

در این فکرم که در یک لحظه غفلت

از این زندان خامش پر بگیرم

به چشم مرد زندانبان بخندم

کنارت زندگی از سر بگیرم

 

 

در این فکرم من و دانم که هرگز

مرا یارای رفتن زین قفس نیست

اگر هم مرد زندانبان بخواهد

دگر از بهر پروازم نفس نیست

 

 

ز پشت میله ها، هر صبح روشن

نگاه کودکی خندد برویم

چو من سر می کنم آواز شادی

لبش با بوسه می آید بسویم

 

 

اگر ای آسمان خواهم که یکروز

از این زندان خامش پر بگیرم

به چشم کودک گریان چه گویم

ز من بگذر، که من مرغی اسیرم

 

 

من آن شمعم که با سوز دل خویش

فروزان می کنم ویرانه ای را

اگر خواهم که خاموشی گزینم

پریشان می کنم کاشانه ای را

 

        « فروغ فرخزاد »

 

 

********************

 

پنجره

 

مادرم پنجره را دوست نداشت

با وجودی که بهار

از همین پنجره می آمد و مهمان دل ما می شد

با وجودیکه همین پنجره بود

که به ما مژده باز آمدن چلچله ها را می داد

مادرم پنجره را دوست نداشت

مادرم می ترسید که لحاف

نیمه شب از روی خواهر کوچک من پس برود

یا که وقتی باران می بارد

قالی کهنه ما تر بشود

هر زمستان سرما

روی پیشانی مادر خطی از غم می کاشت

پنجره شیشه نداشت

 

  (زنده یاد علی محمد بهرامی)

 

 

رمیده

 

رمیده

 

نمی دانم چه می خواهم خدایا

به دنبال چه می گردم شب و روز

چه می جوید نگاه خسته من

چرا افسرده است این قلب پرسوز

 

 

ز جمع آشنایان می گریزم

به کنجی می خزم آرام و خاموش

نگاهم غوطه ور در تیرگی ها

به بیمار دل خود می دهم گوش

 

 

گریزانم از این مردم که با من

بظاهر همدم و یکرنگ هستند

ولی در باطن از فرط حقارت

به دامانم دوصد پیرایه بستند

 

 

از این مردم، که تا شعرم شنیدند

برویم چون گلی خوشبو شکفتند

ولی آن دم که در خلوت نشستند

مرا دیوانه ای بدنام گفتند

 

       (فروغ فرخزاد)

 

 

باران

 

سلام

قرار نبود وبلاگو  آپ کنم ولی یه اتفاق خوب باعث شد این کارو انجام بدم.

بارون....

امروز بعد از ظهر بعد از حدود هفت ماه بارون بارید... منم عاشق بارون!... رفتم بیرون و تا زمانی که بارون می بارید، زیر بارون قدم میزدم... در حین قدم زدن زیر بارون، شعر « باز باران » کتاب فارسی دوران دبستان به ذهنم اومد... شروع کردم بلند خوندن... چند نفری که از کنارم رد میشدن با تعجب بهم نگاه می کردن... فکر میکردن دیوونه شدمه... ولی من بی خیال، بلند می خوندم:

 

باز باران

با ترانه

با گهر های فراوان

می خورد بر بام خانه

.

.

.

 

هر چند خیس خیس شدم، ولی واقعا لذت بخش بود...

 

 

 

باران

 

باز باران

با ترانه

با گهرهای فراوان

می خورد بر بام خانه

 

من به پشت شیشه تنها

ایستاده:

در گذرها

رودها راه اوفتاده.

 

شاد و خرم

یک دو سه گنجشک پر گو

باز هر دم

می پرند این سو و آن سو

 

می خورد بر شیشه و در

مشت و سیلی

آسمان امروز دیگر

نیست نیلی

 

یادم آرد روز باران

گردش یک روز دیرین

خوب و شیرین

توی جنگل های گیلان:

 

کودکی ده ساله بودم

شاد و خرم

نرم و نازک

چست و چابک

 

از پرنده

از چرنده

از خزنده

بود جنگل گرم و زنده

 

آسمان آبی چو دریا

یک دو ابر اینجا و آنجا

چون دل من

روز روشن

 

بوی جنگل، تازه و تر

همچو می مستی دهنده

بر درختان می زدی پر

هر کجا زیبا پرنده

 

برکه ها آرام و آبی

برگ و گل هر جا نمایان

چتر نیلوفر درخشان

آفتابی

 

سنگ ها از آب جسته

از خزه پوشیده تن را

بس وزغ آنجا نشسته

دم به دم در شور و غوغا

 

رودخانه

با دو صد زیبا ترانه

زیر پاهای درختان

چرخ می زد ... چرخ می زد همچو مستان

 

چشمه ها چون شیشه های آفتابی

نرم و خوش در جوش و لرزه

توی آنها سنگ ریزه

سرخ و سبز و زرد و آبی

 

با دو پای کودکانه

می پریدم همچو آهو

می دویدم از سر جو

دور می گشتم ز خانه

 

می پراندم سنگ ریزه

تا دهد بر آب لرزه

بهر چاه و بهر چاله

می شکستم کرده خاله

 

می کشانیدم به پایین

شاخه های بید مشکی

دست من می گشت رنگین

از تمشک سرخ و وحشی

 

می شنیدم از پرنده

داستان های نهانی

از لب باد وزنده

رازهای زندگانی

 

هر چه می دیدم در آنجا

بود دلکش، بود زیبا

شاد بودم

می سرودم:

 

" روز ! ای روز دلارا !

داده ات خورشید رخشان

این چنین رخسار زیبا

ورنه بودی زشت و بی جان !

 

"این درختان

با همه سبزی و خوبی

گو چه می بودند جز پاهای چوبی

گر نبودی مهر رخشان !

 

" روز ای روز دلارا !

گر دلارایی ست، از خورشید باشد

ای درخت سبز و زیبا

هرچه زیبایی ست، از خورشید باشد... "

 

اندک اندک، رفته رفته، ابرها گشتند چیره

آسمان گردیده تیره

بسته شد رخسار خورشید رخشان

ریخت باران، ریخت باران

 

جنگل از باد گریزان

چرخ ها می زد چو دریا

دانه های گرد باران

پهن می گشتند هر جا

 

برق چون شمشیر بران

پاره می کرد ابرها را

تندر دیوانه غران

مشت می زد ابرها را

 

روی برکه مرغ آبی

از میانه، از کناره

با شتابی

چرخ می زد بی شماره

 

گیسوی سیمین مه را

شانه می زد دست باران

بادها با فوت خوانا

می نمودندش پریشان

 

سبزه در زیر درختان

رفته رفته گشت دریا

توی این دریای جوشان

جنگل وارونه پیدا

 

بس دلارا بود جنگل

به ! چه زیبا بود جنگل

بس ترانه، بس فسانه

بس فسانه، بس ترانه

 

بس گوارا بود باران

وه ! چه زیبا بود باران

می شنیدم اندر این گوهر فشانی

رازهای جاودانی، پندهای آسمانی

 

" بشنو از من کودک من

پیش چشم مرد فردا

زندگانی – خواه تیره، خواه روشن-

هست زیبا، هست زیبا، هست زیبا ! "

 

 

صدا

 

صدا

 

در آنجا، بر فراز قلهء کوه

دو پایم خسته از رنج دویدن

به خود گفتم که در این اوج دیگر

صدایم را خدا خواهد شنیدن

 

بسوی ابرهای تیره پر زد

نگاه روشن امیدوارم

ز دل فریاد کردم کای خداوند

من او را دوست دارم، دوست دارم

 

صدایم رفت تا اعماق ظلمت

بهم زد خواب شوم اختران را

غبارآلوده و بیتاب کوبید

در زرین قصر آسمان را

 

ملائک با هزاران دست کوچک

کلون سخت سنگین را کشیدند

ز طوفان صدای بی شکیبم

بخود لرزیده، در ابری خزیدند

 

ستونها همچو ماران پیچ در پیچ

درختان در مه سبزی شناور

صدایم پیکرش را شستشو داد

ز خاک ره، درون حوض کوثر

 

خدا در خواب رؤیا بار خود بود

بزیر پلکها پنهان نگاهش

صدایم رفت و با اندوه نالید

میان پرده های خوابگاهش

 

ولی آن پلکهای نقره آلود

دریغا، تا سحر گه بسته بودند

سبک چون گوش ماهی های ساحل

به روی دیده اش بنشسته بودند

 

صدا صد بار نومیدانه برخاست

که عاصی گردد و بر وی بتازد

صدا میخواست تا با پنجه خشم

حریر خواب او را پاره سازد

 

صدا فریاد میزد از سر درد

بهم کی ریزد این خواب طلائی؟

من اینجا تشنهء یک جرعه مهر

تو آنجا خفته بر تخت خدائی

 

مگر چندان تواند اوج گیرد

صدائی دردمند و محنت آلود؟

چو صبح تازه از ره باز آمد

صدایم از "صدا" دیگر تهی بود

 

ولی اینجا بسوی آسمانهاست

هنوز این دیده امیدوارم

خدایا این صدا را می شناسی؟

من او را دوست دارم، دوست دارم

 

               «فروغ فرخزاد»

 

هیچستان

واحه ای در لحظه 

 

به سراغ من اگر می آیید،

پشت هیچستانم.

پشت هیچستان جایی است.

پشت هیچستان رگ های هوا، پر قاصد هایی است

که خبر می آرند، از گل واشدة دورترین بوتة خاک .

روی شن ها هم، نقش های سم اسبان سواران ظریفی است که صبح

به سر تپة معراج شقایق رفتند.

پشت هیچستان، چتر خواهش باز است:

تا نسیم عطشی در بن برگی بدود،

زنگ باران به صدا می آید.

آدم اینجا تنهاست

و در این تنهایی، سایة نارونی تا ابدیت جاری است. 

به سراغ من اگر می آیید،

نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بر دارد

چینی نازک تنهایی من.

 

 « سهراب سپهری »