کلبه تنهایی من

زندگی همچون حبابی است٬ بیش از آنکه بترکد آن را تصویر کن!

کلبه تنهایی من

زندگی همچون حبابی است٬ بیش از آنکه بترکد آن را تصویر کن!

عصیان (قسمت دوم)

سلام

ادامه شعر عصیان فروغ رو به تمام دوستداران شعرهای فروغ تقدیم می کنم:

*********************************************

عصیان (بندگی)

چیست این شیطان از درگاهها رانده؟

در سرای خامش  ما  میهمان مانده

بر اثیر پیکر سوزنده اش دستی

عطر لذت های دنیا را بیافشانده

 

 

چیست او، جز آن چه تو می خواستی باشد؟

تیره روحی، تیره جانی،  تیره  بینایی

تیره  لبخندی  بر آن لب های بی لبخند

تیره  آغازی، خدایا،  تیره  پایانی

 

 

میل او کی  مایهء  این هستی  تلخست ؟

رأی  او  را  کی  از  او  در کار پرسیدی ؟

گر  رهایش  کرده  بودی   تا  بخود  باشد

هرگز   از او  در جهان   نقشی  نمی دیدی

 

 

ای  بسا   شب ها   که در  خواب  من آمد  او

چشمهایش  چشمه های  اشک  و خون  بودند

سخت  می نالیدند و می دیدم  که  بر لبهاش

ناله هایش  خالی  از  رنگ و فسون  بودند

 

 

شرمگین   زین نام  ننگ  آلودهء رسوا

گوشه یی  می جست  تا از  خود رها  گردد

پیکرش   رنگ  پلیدی  بود  و  او  گریان

قدرتی  می خواست   تا  از  خود  جدا  گردد

 

 

ای  بسا  شب ها  که  با  من  گفتگو می کرد

گوش من  گویی  هنوز از ناله  لبریز  است :

شیطان : تف  بر این  هستی،   بر این  هستی دردآلود

تف  بر این  هستی  که  اینسان  نفرت انگیزست

 

 

خالق  من  او،  و  او  هر دم  به گوش  خلق

 از چه  می گوید  چنان  بودم،   چنین  باشم ؟

من  اگر  شیطان  مکارم  گناهم  چیست ؟

او  نمی خواهد که  من  چیزی  جز این  باشم

 

 

دوزخش  در  آرزوی  طعمه یی  می سوخت

دام  صیادی  به  دستم  داد  و رامم کرد

تا  هزاران طعمه  در  دام  افکنم،  ناگاه

عالمی  را  پرخروش  از  بانگ  نامم  کرد

 

 

دوزخش  در  آرزوی   طعمه یی  می سوخت

منتظر،  برپا،    ملک های   عذاب  او

نیزه های  آتشین  و خیمه های  دود

تشنه  قربانیان بی  حساب  او

 

 

میوه  تلخ  درخت  وحشی  زقوم

همچنان  بر شاخه ها افتاده بی حاصل

آن  شراب  از  حمیم  دوزخ  آغشته

ناز ده کس  را  شرار  تازه ای  در  دل

 

 

 دوزخش  از  ضجه های  درد  خالی  بود

 دوزخش  بیهوده  می تابید   و  می افروخت 

 تا به  این بیهودگی  رنگ دگر  بخشد

او  به من رسم  فریب خلق را آموخت

 

 

من  چه  هستم؟ خود  سیه روزی که بر پایش

بندهای سرنوشتی تیره پیچیده

ای  مریدان من،  ای گمگشتگان  راه

راه ما را  او  گزیده، نیک سنجیده

 

 

ای  مریدان  من،  ای  گمگشتگان  راه

راه،  راهی  نیست   تا راهی به او  جوییم

تا به کی در  جستجوی راه می کوشید ؟

راه  ناپیداست،  ما  خود  راهی اوییم

 

 

ای  مریدان  من، ای نفرین او  بر  ما

ای  مریدان  من، ای  فریاد ما  از  او

ای  همه  بیداد  او،  بیداد او  بر ما

ای  سراپا  خنده های  شاد ما از  او

 

 

ما  نه  دریاییم  تا خود، موج  خود  گردیم

ما  نه طوفانیم  تا  خود، خشم  خود باشیم

ما که از چشمان او بیهوده افتادیم

از چه می کوشیم تا خود چشم خود  باشیم ؟

 

 

ما  نه آغوشیم، تا از خویشتن  سوزیم

ما  نه آوازیم تا از خویشتن لرزیم

ما  نه «ما» هستیم تا  بر ما  گنه باشد

ما  نه «او» هستیم تا از خویشتن ترسیم

 

 

ما اگر در دام نا افتاده می رفتیم

دام خود را با فریبی  تازه  می  گسترد

او برای دوزخ تبدار سوزانش

طعمه هایی تازه در هر لحظه می پرورد

 

 

ای  مریدان من، ای گمگشتگان راه

من خود از این  نام  ننگ آلوده بیزارم

گر چه  او  کوشیده تا خوابم کند، اما

«من  که  شیطانم، دریغا،  سخت  بیدارم »

 

 

ای  بسا   شب ها که من با او در آن ظلمت

اشک باریدم،  پیاپی  اشک  باریدم

ای  بسا  شب ها  که  من  لب های شیطان را

چون ز گفتن مانده  بود، آرام  بوسیدم

 

 

ای  بسا  شبها که بر آن چهرهء پرچین

دست هایم  با  نوازش ها فرود آمد

ای بسا شب ها که تا آوای او برخاست

زانوانم بی تأمل در سجود آمد

 

 

ای بسا شب ها که او از آن ردای سرخ

آرزو می کرد تا یک دم برون باشد

آرزو می کرد تا روح صفا گردد

نی خدای نیمی از دنیای دون باشد

 

 

بارالها  حاصل  این  خود پرستی  چیست ؟

«ما  که  خود افتادگان  زار  مسکینیم»

ما  که جز  نقش تو در هر کار و هر پندار

نقش دستی ، نقش  جادویی  نمی بینیم

 

 

ساختی  دنیای  خاکی  را  و میدانی

پای  تا  سر  جز  سرابی ، جز  فریبی  نیست

ما عروسک ها، و دستان تو دربازی

کفر ما، عصیان ما، چیز غریبی نیست

 

 

شکر گفتی گفتنت، شکر ترا گفتیم

لیک دیگر   تا  به  کی  شکر  ترا گوییم ؟

راه می بندی  و  می خندی  به  ره پویان

در کجا هستی ، کجا، تا در  تو ره جوییم؟

 

 

ما  که  چون مومی  به دستت  شکل میگیریم

پس  دگر افسانه روز  قیامت  چیست ؟

پس  چرا  در  کام  دوزخ  سخت  می سوزیم ؟

این  عذاب تلخ و  این رنج  ندامت چیست ؟

 

 

این  جهان خود دوزخی  گردیده  بس سوزان

سر  به سر  آتش،  سراپا  ناله های  درد

پس  غل  و  زنجیرهای   تفته  بر پا ها

از  غبار جسمها، خیزنده  دودی سرد

 

 

خشک و تر با  هم میان  شعله ها  در سوز

خرقه پوش  زاهد و رند خراباتی

می فروش  بیدل  و  میخواره سرمست

ساقی  روشنگر  و پیر سماواتی

 

 

این  جهان  خود دوزخی  گردیده  بس  سوزان

باز  آنجا  دوزخی  در  انتظار  ماست

بی  پناهانیم  و  دوزخبان  سنگین دل

هر  زمان   گوید  که  در  هر کار   یار  ماست !

 

 

یاد  باد آن پیر  فرخ رای   فرخ پی

آن که   از  بخت  سیاهش   نام  «شیطان» بود

آن  که  در  کار  تو  و  عدل   تو حیران  بود

هر چه او  می گفت، دانستم،  نه  جز  آن بود

 

 

این  منم  آن بندهء عاصی  که نامم را

دست  تو با زیور  این گفته ها آراست

وای  بر  من، وای  بر عصیان  و  طغیانم

گر بگویم،   یا نگویم،  جای  من  آنجاست

 

 

باز  در  روز   قیامت  بر من ناچیز

خرده  می گیری   که  روزی   کفر گو  بودم

در  ترازو  می نهی  بار  گناهم  را

تا  بگویی  سرکش  و  تاریک  خو  بودم

 

 

کفه ای  لبریز  از  بار گناه  من

کفهء  دیگر  چه  ؟  می پرسم  خداوندا

چیست  میزان  تو   در این  سنجش  مرموز ؟

میل دل  یا سنگ های  تیرهء  صحرا؟

 

 

خود چه  آسانست  در آن  روز هول انگیز

روی  در  روی   تو   از  خود  گفتگو کردن

آبرویی  را  که  هر دم  می بری  از  خلق

در ترازوی تو نا گه  جستجو کردن !

 

 

در کتابی، یا که خوابی، خود نمی دانم

نقشی از آن بارگاه کبریا دیدم

تو به کار داوری مشغول و صد افسوس 

در ترازویت ریا دیدم،  ریا  دیدم

 

 

خشم  کن،  اما ز فردایم مپرهیزان

من که فردا خاک خواهم شد، چه پرهیزی

خوب می دانم سرانجامم چه خواهد بود

تو  گرسنه، من، خدایا، صید ناچیزی

 

 

تو گرسنه،  دوزخ آنجا کام بگشوده

مارهای زهرآگین، تک درختانش

از دم آنها فضا ها تیره و مسموم

آب چرکینی شراب تلخ و سوزانش

 

 

در پس  دیوارهایی  سخت  پا برجا

«هاویه»  آن آخرین  گودال  آتشها

 خویش  را گسترده تا ناگه فرا گیرد

 جسم های خاکی و بی حاصل ما را

 

 

کاش هستی را به ما هرگز نمی دادی

یا چو  دادی‚ هستی ما هستی ما بود

می چشیدیم این شراب ارغوانی را

نیستی‚ آن گه‚ خمار مستی ما بود

 

 

سال ها ما آدمک ها  بندگان تو

با هزاران نغمهء ساز تو رقصیدیم

عاقبت هم ز آتش خشم تو می سوزیم

معنی عدل تو را هم خوب فهمیدیم

 

 

تا تو را ما تیره روزان دادگر خوانیم

چهر خود را در حریر مهر پوشاندی

از بهشتی ساختی افسانه ای مرموز

نسیه دادی، نقد عمر از خلق بستاندی

 

 

گرم از هستی‚ ز هستی ها حذر کردند

سالها رخساره  بر سجاده ساییدند

از تو نامی بر لب و در عالم رویا

جامی از می چهره ای ز آن حوریان دیدند

 

 

هم شکستی ساغر «امروزهاشان» را

هم به «فرداهایشان» با  کینه خندیدی

گور خود  گشتند و ای باران رحمتها

قرن ها بگذشت و بر آنان نباریدی

 

 

از چه می گویی حرامست این می  گلگون؟

در بهشت جوی ها از می روان باشد

هدیهء پرهیزکاران عاقبت آنجا

حوری یی از حوریان آسمان باشد

 

 

می فریبی هر نفس ما را به افسونی

می کشانی هر زمان ما را به دریایی

در سیاهی های این زندان می افروزی

گاه از باغ بهشتت شمع رویایی

 

 

ما اگر در این جهان بی در و پیکر

خویش را در ساغری سوزان رها کردیم

بارالها، باز هم دست تو در کارست

از چه می گویی که کاری ناروا  کردیم؟

 

 

در کنار چشمه های سلسبیل تو

ما نمی خواهیم آن خواب طلایی را

سایه های سدر و طوبی ز آن خوبان باد

بر تو بخشیدیم این لطف خدایی را

 

 

حافظ، آن پیری  که دریا بود و دنیا بود

بر «جوی» بفروخت این باغ بهشتی را

من که باشم تا به جامی نگذرم از آن؟

تو بزن بر نام شومم داغ زشتی  را

 

 

چیست این افسانهء رنگین عطرآلود؟

چیست این رویای جادوبار سحر آمیز؟

کیستند این حوریان، این خوشه های نور؟

جامه هاشان از حریر نازک پرهیز

 

 

کوزه ها در دست و  بر آن ساق های نرم

لرزش موج خیال انگیز دامان ها

می خرامند از دری بر درگهی آرام

سینه هاشان خفته در آغوش مرجانها

 

 

آب ها پاکیزه تر از قطره های اشک

نهرها بر سبزه های تازه لغزیده

میوه ها چون دانه های روشن یاقوت

گاه چیده، گاه بر هر شاخه ناچیده

 

 

سبز خطانی سرا پا لطف و زیبایی

ساقیان بزم و رهزن های گنج دل

حسنشان جاوید و چشمان بهشتی ها

گاه بر آنان  گهی بر حوریان مایل

 

قصر ها دیوارهاشان مرمر مواج

تخت ها، بر پایه هاشان دانهء الماس

پرده ها چون بالهایی از حریر سبز

از فضاها می ترواد عطر تند یاس

 

 

ما در اینجا خاک پای باده و معشوق

ناممان میخوارگان راندهء رسوا

تو  در آن دنیا می و معشوق می بخشی

مؤمنان بی گناه پارسا خو را

 

 

آن گناه تلخ وسوزانی که در راهش

جان ما را شوق وصلی و شتابی بود

در بهشت ناگهان نام دگر بگرفت

در بهشت، بارالها، خود ثوابی بود

 

 

هر چه داریم از تو داریم، ای که خود گفتی:

« مهر من دریا و خشمم همچو طوفانست

 هر که را من خواهم او را تیره دل سازم

 هر که را من برگزینم، پاک دامانست .»

 

 

پس دگر ما را چه حاصل زین عبث کوشش

تا درون غرفه های عاج ره یابیم

یا برانی یا بخوانی، میل میل تست

ما ز فرمانت خدایا رخ نمی تابیم

 

 

تو چه هستی ای همه هستی ما از تو؟

تو چه هستی، جز دو دست گرم در بازی؟

دیگران در کار گل مشغول و تو در گل

می دمی  تا بندهء سر گشته ای سازی

 

 

تو چه هستی، ای همه هستی ما از تو

جز یکی سدی به راه جستجوی ما

گاه در چنگال خشمت میفشاریمان

گاه می آیی و می خندی به روی ما

 

 

تو چه هستی؟ بندهء نام و جلال خویش

دیده در آینهء دنیا جمال خویش

هر دم این آینه را گردانده تا بهتر

بنگرد در جلوه های بی زوال خویش

 

 

برق چشمان سرابی، رنگ نیرنگی

شیرهء شب های شومی، ظلمت گوری

شاید آن خفاش پیر خفته ای کز خشم

تشنه سرخی خونی، دشمن نوری

 

 

خود پرستی تو، خدایا، خود پرستی تو

کفر می گویم، تو خارم  کن، تو خاکم کن

با هزاران ننگ آلودی مرا اما

گر خدایی، در دلم بنشین و پاکم کن

 

 

لحظه ای بگذر ز ما بگذار خود باشیم

بعد از آن ما را بسوزان تا ز «خود» سوزیم

بعد از آن یا اشک، یا لبخند، یا فریاد

فرصتی تا توشه ره را بیندوزیم

 

عصیان (قسمت اول)

سلام

شعری که در پایین می بینید از فروغ فرخزاده. البته چون خیلی طولانیه به چند بخش تقسیمش کردم و بقیه اش رو روزای آینده پست می کنم. 

بعد از خوندن حتما نظر بدین.

 

*********************************

 

عصیان (بندگی) 

 

 

بر لبانم  سایه ای از  پرسشی  مرموز

در  دلم  دردیست بی آرام  و هستی  سوز

راز  سرگردانی  این  روح   عاصی را

با  تو  خواهم  در  میان  بگذاردن، امروز

 

 

گر چه  از درگاه خود می رانیم، اما

تا من  اینجا  بنده،  تو آنجا، خدا باشی

سرگذشت  تیرهء من،  سرگذشتی نیست

کز سرآغاز  و سرانجامش جدا باشی

 

 

نیمه شب  گهواره ها  آرام می جنبند

بی خبر از  کوچ دردآلود انسانها

دست  مرموزی  مرا  چون  زورقی  لرزان

می کشد پاروزنان  در  کام  طوفانها

 

 

چهره هایی در نگاهم سخت بیگانه

خانه هایی  بر فرازش  اشک  اختر ها

وحشت  زندان  و برق  حلقهء زنجیر

داستانهایی  ز لطف ایزد  یکتا !

 

 

سینهء سرد  زمین و لکه های گور

هر  سلامی  سایهء تاریک  بدرودی

دستهایی خالی  و در آسمانی دور

زردی  خورشید بیمار تب آلودی

 

 

جستجویی بی سرانجام  و تلاشی  گنگ

جاده یی ظلمانی   و پایی  به  ره  خسته

نه نشان   آتشی  بر  قله های  طور

نه جوابی  از  ورای  این  در  بسته

 

 

آه ... آیا  ناله ام ره می برد در  تو ؟

تا  زنی  بر  سنگ  جام خود پرستی  را

یک زمان  با من  نشینی ،  با  من خاکی

از  لب  شعرم  بنوشی درد  هستی را

 

 

سالها  در  خویش  افسردم  ولی  امروز

شعله سان سر می کشم  تا  خرمنت  سوزم

یا خمش سازی  خروش بی شکیبم را

یا  ترا  من  شیوه ای  دیگر  بیاموزم

 

 

دانم  از  درگاه خود می رانیم،  اما

تا من  اینجا  بنده،  تو آنجا،  خدا باشی

سرگذشت تیرهء من،  سرگذشتی نیست

کز سر آغاز و سرانجامش  جدا  باشی

 

 

چیستم من؟   زاده  یک  شام  لذتباز

ناشناسی پیش میراند در این راهم

روزگاری  پیکری  بر پیکری پیچید

من  به  دنیا آمدم، بی آنکه خود خواهم

 

 

کی رهایم کرده ای، تا  با  دوچشم  باز

برگزینم   قالبی ، خود  از برای  خویش

تا دهم  بر  هر   که خواهم نام مادر را

خود  به  آزادی  نهم  در راه  پای خویش

 

 

من  به دنیا  آمدم تا  در  جهان  تو  

حاصل  پیوند  سوزان  دو تن  باشم

پیش از آن  کی  آشنا  بودیم  ما با هم ؟

من  به  دنیا  آمدم  بی  آن که  «من» باشم

 

 

روزها  رفتند  و  در چشم  سیاهی  ریخت

ظلمت  شبهای  کور  دیرپای  تو

روزها  رفتند  و آن  آوای  لالایی

مرد و پر  شد  گوشهایم از صدای تو

 

 

کودکی  همچون  پرستوهای  رنگین بال

رو بسوی   آسمان های  دگر  پر زد

نطفه اندیشه  در مغزم  بخود  جنبید

میهمانی  بی  خبر انگشت  بر در زد

 

 

می دویدم  در  بیابان های  وهم  انگیز

می نشستم در  کنار  چشمه ها  سرمست

می شکستم   شاخه های  راز  را   اما

از  تن  این  بوته هر دم  شاخه ای می رست

 

 

راه  من تا  دور دست  دشت ها می رفت

من  شناور در شط  اندیشه های  خویش

می خزیدم  در دل   امواج  سرگردان

می گسستم بند  ظلمت را  ز پای خویش

 

 

عاقبت روزی  ز خود  آرام  پرسیدم

چیستم من؟  از  کجا   آغاز می یابم ؟

گر سرا پا  نور  گرم  زندگی  هستم

از  کدامین  آسمان  راز می تابم

 

 

از  چه  می اندیشم   این سان  روز  و شب  خاموش ؟

دانه  اندیشه را  در  من  که  افشانده است ؟

چنگ در دست  من  و  من چنگی  مغرور

یا به  دامانم  کسی  این  چنگ  بنشانده است ؟

 

 

گر  نبودم  یا  به  دنیای  دگر  بودم

باز آیا  قدرت   اندیشه ام می بود ؟

باز  آیا  می توانستم  که  ره  یابم

در  معماهای  این  دنیای  رازآلود ؟

 

 

ترس ترسان در  پی  آن   پاسخ  مرموز

سر نهادم  در  رهی تاریک و پیچاپیچ

سایه  افکندی  بر آن  پایان  و  دانستم

پای تا  سر  هیچ هستم، هیچ  هستم ،  هیچ

 

 

سایه  افکندی  بر آن  «پایان» و در دستت

ریسمانی  بود  و آن سویش  به گردنها

می کشیدی  خلق را  در کوره راه  عمر

چشمهاشان خیره  در تصویر  آن دنیا

 

 

می کشیدی  خلق را  در راه  و می خواندی

آتش  دوزخ  نصیب کفر گویان باد

هر  که  شیطان  را به جایم  بر گزیند  او

 آتش  دوزخ   به  جانش   سخت  سوزان باد

 

 

خویش  را ‌آینه ای  دیدم  تهی  از  خویش

هر  زمان  نقشی در آن  افتد  به  دست تو

گاه   نقش  قدرتت، گه  نقش بیدادت

گاه  نقش  دیدگان  خودپرست تو

 

 

گوسپندی  در میان  گله  سرگردان

آنکه  چوپانست  ره  بر  گرگ  بگشوده !

آنکه چوپانست   خود سرمست   از این  بازی

می  زده  در گوشه  ای آرام  آسوده

 

 

می کشیدی   خلق  را  در راه  و می خواندی

«آتش  دوزخ  نصیب  کفرگویان  باد

هر  که   شیطان را به  جایم  برگزیند، او

آتش  دوزخ به  جانش  سخت  سوزان  باد .»

 

 

آفریدی  خود تو  این  شیطان  ملعون  را

عاصیش  کردی  او را  سوی  ما راندی

این تو بودی، این تو بودی کز یکی  شعله

دیوی اینسان  ساختی، در  راه  بنشاندی

 

 

مهلتش  دادی که  تا دنیا   به جا باشد

با سرانگشتان شومش  آتش  افروزد

لذتی  وحشی شود   در  بستری   خاموش

بوسه  گردد  بر  لبانی  کز  عطش  سوزد

 

 

هر چه زیبا  بود بی رحمانه   بخشیدیش

شعر شد، فریاد  شد،  عشق  و  جوانی شد

عطر  گل ها   شد  به روی  دشت ها  پاشید

رنگ دنیا   شد  فریب زندگانی  شد

 

 

موج  شد بر دامن  مواج  رقاصان

آتش  می شد  درون  خم  به  جوش  آمد

آن چنان  در  جان می خواران   خروش  افکند

تا  ز هر ویرانه  بانگ  نوش نوش آمد

 

 

نغمه  شد  در پنجه چنگی  به خود  پیچید

لرزه  شد   بر سینه های  سیمگون  افتاد

خنده شد   دندان   مه رویان  نمایان  کرد

عکس ساقی شد  به  جام واژگون   افتاد

 

 

سحر  آوازش  در  این شب های  ظلمانی

هادی  گم کرده   راهان  در بیابان  شد

بانگ  پایش در دل   محراب ها رقصید

برق چشمانش   چراغ رهنورردان   شد

 

 

هر چه  زیبا  بود بی رحمانه  بخشیدیش

در ره زیبا پرستانش  رها  کردی

آن گه  از  فریاد های  خشم  و قهر خویش

گنبد مینای  ما  را پر صدا کردی

 

 

چشم ما  لبریز  از آن  تصویر افسونی

 ما به پای   افتاده  در راه سجود  تو

رنگ  خون گیرد  دمادم   در نظرهامان

سرگذشت  تیرهء  قوم  «ثمود» تو

 

 

خود نشستی   تا  بر آنها  چیره شد  آنگاه

چون  گیاهی  خشک  کردیشان  ز  طوفانی

تندباد خشم  تو  بر  قوم  لوط آمد

سوختیشان، سوختی  با برق سوزانی

 

 

وای  از این بازی، از  این  بازی  درد آلود

از  چه ما را   این چنین   بازیچه  می سازی ؟

رشتهء  تسبیح   و در دست  تو  می چرخیم

گرم  می چرخانی و  بیهوده می تازی

 

 

چشم  ما تا در دو چشم  زندگی  افتاد

با  «خطا»، این  لفظ  مبهم، آشنا گشتیم

تو خطا را آفریدی، او به خود جنبید

تاخت بر ما، عاقبت  نفس  خطا  گشتیم

 

 

گر تو  با  ما  بودی  و  لطف   تو با  ما  بود

هیچ شیطان  را به  ما  مهری و راهی بود ؟

هیچ در  این روح   طغیان  کردهء  عاصی

زو  نشانی  بود  یا  آوای  پایی  بود ؟

 

 

تو  من  و ما  را  پیاپی  می کشی  در گود

تا بگویی  می توانی   این چنین  باشی

تا  من  و ما  جلوه  گاه قدرتت باشیم

بر  سر ما  پتک  سرد  آهنین باشی

.

.

.

 

غروب جمعه

 

سلام

حالتون چطوره؟ امیدوارم جمعه خوبی رو گذرونده باشین.  

امروز بعد از ظهر تو دانشگاه بعد از اتمام کلاس ها یه یک ساعتی تو دانشگاه موندم و منتظر تماشای غروب آفتاب تو یه کلاس خالی که منظرۀ خوبی برا دیدن غروب داشت، نشستم. تو این مدت یه سری هم به دوران قدیم زدم. یادش بخیر آدم چه زود بزرگ میشه. بازی های کودکانه، شیطونی ها و رفیق های دوران بچگی و مدرسه. میز، نیمکت، معلم و تخته سیاه و گچ و ......  کاش می شد یه بار دیگه به این زمان برگردم.

راستی غروب جمعه واقعاً زیباست.

 

********************************

رو به غروب

 

ریخته سرخ غروب

جابجا بر سر سنگ.

کوه خاموش است.

می خروشد رود.

مانده در دامن دشت

خرمنی رنگ کبود.

سایه آمیخته با سایه.

سنگ با سنگ گرفته پیوند.

روز فرسوده به ره می گذرد.

جلوه گر آمده در چشمانش

نقش اندوه پی یک .

جغد بر کنگره ها می خواند.

لاشخورها، سنگین،

از هوا، تک تک ، آیند فرود:

لاشه ای مانده به دشت

کنده منقار ز جا چشمانش،

زیر پیشانی او

مانده دو گود کبود.
تیرگی می آید.
دشت می گیرد آرام.
قصه رنگی روز
می رود رو به تمام.
شاخه ها پژمرده است.
سنگ ها افسرده است.
رود می نالد.
جغد می خواند.
غم بیاویخته با رنگ غروب.
می تراود ز لبم قصه سرد:
دلم افسرده در این تنگ غروب.

 

         (سهراب سپهری)

 

منشا طلاق!!!

 

سلام

امیدوارم حالتون خوب باشه. حتماً دلتون خیلی برام تنگ شده !!!  

این مدت سرم خیلی شلوغه و کمتر می تونم آپ کنم. درسا شروع شده و این ترم بیست واحد تخصصی دارم و باید بیشتر درس بخونم و تلاش کنم. به هر حال خوشحالم که باز می تونم هر از گاهی چیزی بنویسم. امروز یه نکته خیلی جالبی خوندم که هم جنبه طنز داره و هم یه واقعیته. تویه یه مجله خوندم که:

« سرانجام علمای جامعه شناسی دریافته اند که منشأ همه طلاق ها  ازدواج است». واقعا که خسته نباشن!

خواهش می کنم اگه سری هم به ما زدید، حتماً نظر بدین.

موفق و مؤید باشید.

 

*****************************************

 

برد با کیست؟

 

سرو می نازید و می بالید سخت،

"از من آیا هست زیباتر درخت؛

برد با من نیست آیا؟

من، پرند نو بهاری بی خزانم در بر است!"

 

گل به او خندید و گفت:

"از تو زیباتر منم، کز رنگ و بوی

تاج نازم بر سر است"

 

چهرۀ نرگس به خودخواهی شکفت،

چشم بر یاران خام اندیش گفت:

"دست تان خالی ست در آنجا، که من

دامنم سرشار از گنج زر است!"

 

ارغوان آتشین رخسار گفت:

"برد با همتای روی دلبر است!"

 

لاله ها مستانه رقصیدند، یعنی: "غافلید!

در جهانی این چنین ناپایدار!

برد با آن کس که چون ما سرخوشان،

تا نفس دارد به دستش ساغر است!"

 

پای دیوار، درون یک اجاق،

کنده ای می سوخت، در آن سوی باغ،

باغبان پیر را با شعله ها

رمز و رازی بود، سر جنباند و گفت:

"برد با خاکستر است!"

 

برد با او بود یا نه؟

 

روز دیگر، بامداد،

توده خاکستری را

هر طرف می برد باد!

 

   «فریدون مشیری»

 

قالب جدید

سلام، امیدوارم حالتون خوب باشه.

قالب وبلاگ رو عوض کردم. به نظر خودم خیلی بهتر شده. داره کم کم راه می افتم. امروز تو دانشگاه روز خسته کننده ای داشتم ولی خوب دیگه آخراشه و باید تحمل کرد. ما هم داریم کم کم مهندس!!! می شیم.

دیشب کتاب "افسانه سیزیف" آلبر کامو رو تموم کردم. یه کتاب فلسفی در مورد پوچی انسان بود. کتاب جالبیه مخصوصا داستان آخر اون در مورد "سیزیف" رو چندین بار خوندم. این قسمتش رو حیفم اومد تو وبلاگ نذارم:

 

«خدایان سیزیف را محکوم کرده بودند که پیوسته تخته سنگی را تا قله کوهی بغلتاند و از آنجا، آن تخته سنگ با تمامی وزن خود پایین می افتاد. خدایان به حق اندیشیده بودند که از برای انتقام تبنیهی دهشتناک تر از کار بیهوده و بی امید نیست......»

 

---------------------------------------------------------------------------------

 

قناری گفت:....

 

قناری گفت: -کرۀ ما

کرۀ قفس ها با میله های زرین و چینه دانی چینی.

ماهی سرخ سفرۀ هفت سین اش به محیطی

تعبیر کرد

که هر بهار

متبلور می شود.

کرکس گفت: -سیارۀ من

سیاره بی هم تائی که در آن

مرگ

مائده می آفریند.

کوسه گفت: -زمین

سفرۀ برکت خیز اقیانوس ها.

انسان سخنی نگفت

تنها او بود که جامه به تن داشت

و آستینش از اشک تر بود.

 

          احمد شاملو