کلبه تنهایی من

زندگی همچون حبابی است٬ بیش از آنکه بترکد آن را تصویر کن!

کلبه تنهایی من

زندگی همچون حبابی است٬ بیش از آنکه بترکد آن را تصویر کن!

دلتنگی

 

سلام، امیدوارم حالتون خوب باشه. یه چند روزی حال و هوای درست و حسابی نداشتم، نتونستم آپ کنم.

گفتم که حالم روحیم زیاد خوب نیست. دلم می خواد برم یه جای خلوت دور از آدما زندگی کنم. یه جای دور که هر چه فریاد بزنم کسی صدامو نشنوه و سیر گریه کنم، شاید حالم بهتر بشه. این گرمای هوای لعنتی هم تمومی نداره. ناسلامتی مهر داره تموم میشه ولی هوا هنوز گرمه. کاش زودتر بارون بیاد، دلم برا بارون خیلی تنگ شده. زمستونو خیلی دوست دارم. یادش بخیر پارسال با رفیقم زیر بارون ساعت ها قدم می زدیم و با هم صحبت می کردیم. خوبی بارون اینه که اشکای آدم رو مخفی نگه می داره و کسی متوجه نمی شه داری گریه می کنی. بارو ن رازدار خیلی خوبیه.

 

هر وقت دلم می گیره، می رم سراغ حافظ. این روزا هم زیاد مزاحمش می شم. واقعاً شعرهای زیبایی سروده.

 

 

سمن بویان غبار غم چو بنشینند، بنشانند ---  پری رویان قرار از دل چو بستیزند، بستانند

به فتراک جفا دل ها چو بر بندند، بربندند --- ز زلف عنبرین جان ها چو بگشایند، بفشانند

به عمری یک نفس با ما چو بنشینند، برخیزند---نهال شوق در خاطر چو برخیزند، بنشانند

سرشک گوشه گیران را چو دریابند، در یابند --- رخ مهر از سحر خیزان نگردانند، اگر دانند

ز چشمم لعل رُمانی چو می خندند،می بارند--ز رویم راز پنهانی چو می بینند،می خوانند

دوای درد عاشق را کسی کو سهل پندارد  ---  ز فکر آنان که در تدبیر درمانند، در مانند

چو منصور از مراد آنان که بردارند، بردارند  ---  بدین درگاه حافظ را چو میخوانند، می رانند

در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند، ناز آرند

که با این درد اگر در بند درمانند، در مانند

شروع کلاس ها

سلام

امروز اولین روز دانشگاه بود. این ترم تمام کلاسام پنجشنبه و جمعه است. هفت ساعت کلاس اونم پشت سر هم با یه استاد. خیلی خسته شدم ولی بعد از حدود یه ماه دوباره با بچه ها دور هم جمع شدیم و کلی حال کردیم! فردا هم یازده ساعت کلاس دارم و از شانس بد هلال ماه رو پیدا نکردن. شاید فردا روزه نگرفتم، امروز خیلی اذیت شدم.

امروز عصر کتاب شازده کوچولو رو برا چندمین بار خوندم. بهتون توصیه می کنم حتماً این کتاب رو بخونین. نمی دونم چرا هر بار که اونو می خونم یه حس عجیبی بهم دست میده. مخصوصاً به قسمت زیر که میرسم، بغض گلومو میگیره:

 

.....تو اخترک بعدی می‌خواره‌ای می‌نشست. دیدار کوتاه بود اما شهریار کوچولو را به غم بزرگی فرو برد.

به می‌خواره که صُم‌بُکم پشت یک مشت بطری خالی و یک مشت بطری پر نشسته بود گفت: چه کار داری می‌کنی؟ می‌خواره با لحن غم‌زده‌ای جواب داد: مِی می‌زنم. شهریار کوچولو پرسید: مِی می‌زنی که چی؟ می‌خواره جواب داد: که فراموش کنم. شهریار کوچولو که حالا دیگر دلش برای او می‌سوخت پرسید: چی را فراموش کنی؟ می‌خواره همان طور که سرش را می‌انداخت پایین گفت: سر شکستگیم را. شهریار کوچولو که دلش می‌خواست دردی از او دوا کند پرسید: سرشکستگی از چی؟ می‌خواره جواب داد: سرشکستگیِ می‌خواره بودنم را.

این را گفت و قال را کند و به کلی خاموش شد. و شهریار کوچولو مات و مبهوت راهش را گرفت و رفت و همان جور که می‌رفت تو دلش می‌گفت: این آدم بزرگ‌ها راستی‌راستی چه‌قدر عجیبند!

 

و راستی که این آدم بزرگ ها چه قدر عجیبند.

 

 

سخن آغازین

سلام

نماز و روزه هاتون قبول. پیشاپیش فرا رسیدن عید فطر رو به همۀ شما تبریک می گم. به کلبۀ حقیر من خوش اومدین. به قول بچه ها ما هم وبلاگ دار شدیم. امیدوارم بتونم مطالب مفید و خوب و توی اون بنویسم و زود زود اونو آپ کنم، هر چند هیچ وقت انشاء خوب نمی نوشتم، البته اگه درس و دانشگاه اجازه بده!!! (اینو فقط به این خاطر گفتم که بدونین دانشجو هستم).

 

----------------------------------------------------------

 

بعدها

 

مرگ من روزی فرا خواهد رسید:

در بهاری روشن از امواج نور

در زمستانی غبارآلود و دور

یا خزانی خالی از فریاد و شور

 

مرگ من روزی فرا خواهد رسید:

روزی از این تلخ و شیرین روزها

روز پوچی همچو روزان دگر

سایه ی زامروزها، دیروزها

 

دیدگانم همچو دالانهای تار

گونه هایم همچو مرمرهای سرد

ناگهان خوابی مرا خواهد ربود

من تهی خواهم شد از فریاد درد

 

می خزند آرام روی دفترم

دستهایم فارغ از افسون شعر

یاد می آرم که در دستان من

روزگاری شعله می زد خون شعر

 

خاک می خواند مرا هر دم به خویش

می رسند از ره که در خاکم نهند

آه شاید عاشقانم نیمه شب

گل بروی گور غمناکم نهند

 

بعد من ناگه به یکسو می روند

پرده های تیرهء دنیای من

چشمهای ناشناسی می خزند

روی کاغذها و دفترهای من

 

در اتاق کوچکم پا می نهد

بعد من، با یاد من بیگانه ای

در بر آئینه می ماند بجای

تارموئی، نقش دستی، شانه ای

 

می رهم از خویش و می مانم ز خویش

هر چه بر جا مانده ویران می شود

روح من چون بادبان قایقی

در افقها دور و پیدا می شود

 

می شتابند از پی هم بی شکیب

روزها و هفته ها و ماه ها

چشم تو در انتظار نامه ای

خیره می ماند بچشم راهها

 

لیک دیگر پیکر سرد مرا

می فشارد خاک دامنگیر خاک!

بی تو، دور از ضربه های قلب تو

قلب من می پوسد آنجا زیر خاک

 

بعدها نام مرا باران و باد

نرم می شویند از رخسار سنگ

گور من گمنام می ماند به راه

فارغ از افسانه های نام و ننگ

        

          (فروغ فرخزاد)