کلبه تنهایی من

زندگی همچون حبابی است٬ بیش از آنکه بترکد آن را تصویر کن!

کلبه تنهایی من

زندگی همچون حبابی است٬ بیش از آنکه بترکد آن را تصویر کن!

آفتاب مهتاب چه رنگه؟

 

: آفتاب مهتاب چه رنگه؟

- یادم نیس

اما اگه بپرسی ،

ابرا چه رنگی هستند ؟ -

                             - میشم بیس  

اون بلورای آبی

خیلی وقته شکستن

خیلی وقته که اونجا ،

ابرای سیاه نشستن 

 

یه روز صبح

بچه م ، دوید بهم گفت:

درخت آسمونو ،

دیشب بازم تکوندن

اما نه مثل هر سال

« توتا »

رو خاکا موندن

گمون کنم شیرین نیس

یا که دیگه شیریناش

سهمیه ی زمین نیس 

 

□ 

 

یادم نیس:

کدوم روز، کدوم ابر ،

خورشید و پنهونش کرد

کدوم شب

ستاره رو بارونش کرد

کدوم سیل ، شهر رو بیابونش کرد 

 

□ 

 

یادم نیس : 

 

□ 

 

شاید خدا

به حال ما دلش سوخت

اونایی که دیشب مردن

جون به سلامت بردند... 

           

                       « محمد علی بهمنی » 

 

دوستت ندارم و دوستت دارم

دوستت ندارم و دوستت دارم

این را بدان که من دوستت ندارم و دوستت دارم

چرا که زندگانی را دو چهره است،

کلام، بالی ست از سکوت،

و آتش را نیمه ای ست از سرما.

دوستت دارم برای آنکه دوست داشتنت را آغاز کنم،

تا بی کرانگی را از سر گیرم،

و هرگز از دوست داشتنت باز نایستم:

چنین است که من هنوز دوستت نمی دارم.

دوستت دارم و دوستت ندارم آن چنان که گویی

کلیدهای نیک بختی و سرنوشتی نامعلوم،

در دست های من باشد.

برای آنکه دوستت بدارم، عشقم را دو زندگانی هست،

چنین است که دوستت دارم در آن دم که دوستت ندارم

و دوستت دارم به آن هنگام که دوستت دارم.


                                       « پابلو نرودا »



* فقط میدونم زنده ام٬ همین.....



تنهایی

تنهایی

چون باران

شامگاهان برمی خیزد از دریا

از هامون های پرت و دور افتاده

و می ریزد آنگاه

بر روی شهر

می بارد تنهایی

در این ساعات حال و بی حالی

وقتی کوچه ها به صبح می رسند

وقتی که جفت هایی

بی آنکه چیزی بیابند در یکدیگر

نومید و غمین

از هم جدا می شوند

وقتی آنان که نفرت از هم دارند

به ناچار همبستر می شوند ،

آنگاه تنهایی با رود ها همراه خواهد شد  

                 « راینر ماریا ریلکه » 

 

 

+زندگی همچنان جاریست...

هنوز در فکر آن کلاغ ام...

 

هنوز

در فکر آن کلاغ ام در دره های یوش: 

 

با خِش خِشی مضاعف

با قیچی ِ سیاه اش

بر زردی ِ برشته ی گندم زار

از آسمانِ کاغذیِ مات

قوسی برید کج،

و رو به کوهِ نزدیک

با غار غار ِ خشکِ گلویش

                               چیزی گفت

که کوه ها

           بی حوصله

                        در زلّ ِ آفتاب

تا دیرگاهی آن را

                    با حیرت

در کَلّه هایِ سنگی شان

                            تکرار می کردند. 

 

 

 

گاهی سوال می کنم از خود که

                                     یک کلاغ

با آن حضور ِ قاطع ِ بی تخفیف

وقتی

     صلاتِ ظهر

با رنگِ سوگوار ِ مُصرّش

بر زردیِ برشته ی گندم زاری بال می کشد

تا از فراز ِ چند سپیدار بگذرد،

با آن خروش و خشم

                         چه دارد بگوید با کوه های پیر

کاین عابدانِ خسته ی خواب آلود

در نیم روز ِ تابستانی

تا دیرگاهی آن را با هم

تکرار کنند؟

                        

                     « احمد شاملو » 

 

ارغوان

 

ارغوان شاخه همخون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز ؟
آفتابی ست هوا ؟
یا گرفته است هنوز ؟
من در این گوشه که از دنیا بیرون است
آفتابی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه می بینم دیوار است
آه این سخت سیاه
آن چنان نزدیک است
که چو بر می کشم از سینه نفس
نفسم را بر می گرداند
ره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی می ماند
کور سویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانی ست
نفسم می گیرد
که هوا هم اینجا زندانی ست
هر چه با من اینجاست
رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگز
گوشه چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نینداخته است
اندر این گوشه خاموش فراموش شده
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
باد رنگینی در خاطر من
گریه می انگیزد
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد می گرید
چون دل من که چنین خون ‌آلود
هر دم از دیده فرو می ریزد
ارغوان
این چه رازی است که هر بار بهار
با عزای دل ما می آید ؟
که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است
وین چنین بر جگر سوختگان
داغ بر داغ می افزاید ؟
ارغوان پنجه خونین زمین
دامن صبح بگیر
وز سواران خرامنده خورشید بپرس
کی بر این درد غم می گذرند ؟
ارغوان خوشه خون
بامدادان که کبوترها
بر لب پنجره باز سحر غلغله می آغازند
جان گل رنگ مرا
بر سر دست بگیر
به تماشاگه پرواز ببر
آه بشتاب که هم پروازان
نگران غم هم پروازند
ارغوان بیرق گلگون بهار
تو برافراشته باش
شعر خونبار منی
یاد رنگین رفیقانم را
بر زبان داشته باش
 و بخوان نغمه ناخوانده من
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من 

 

« هوشنگ ابتهاج »