کلبه تنهایی من

زندگی همچون حبابی است٬ بیش از آنکه بترکد آن را تصویر کن!

کلبه تنهایی من

زندگی همچون حبابی است٬ بیش از آنکه بترکد آن را تصویر کن!

هر چه بادا باد...

 

گاه 

می نشیند 

بر دلم 

یک سوال 

چرا 

به پایان نبرم 

جمله ی هستی ام را 

با نقطه ی یک گلوله؟ 

 

امروز 

هر چه بادا باد 

غزل بدرودم را می سرایم... 

 

«ولادیمیر مایاکوفسکی» 

تفکر خلاقانه

 

یک شرکت بزرگ قصد استخدام تنها یک نفر را داشت. بدین منظور آزمونی را برگزار کرد که تنها یک پرسش داشت.

پرسش این بود: شما در یک شب طوفانی سرد در حال رانندگی از خیابانی هستید. از جلوی یک ایستگاه اتوبوس در حال عبور کردن هستید. سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند. یک پیرزن که در حال مرگ است. یک پزشک که قبلا جان شما را نجات داده و یک نفر که در رویاهایتان خیال ازدواج با او را دارید. شما می توانید تنها یکی از این سه نفر را برای سوار نمودن انتخاب کنید. کدامیک را انتخاب خواهید کرد؟ دلیل خود را بطور کامل شرح دهید.

قاعدتا این آزمون نمی تواند نوعی تست شخصیت باشد زیرا هر پاسخی دلیل خاص خودش را دارد.

پیرزن در حال مرگ است، شما باید او را نجات دهید هر چند او خیلی پیر است و به هر حال خواهد مرد. شما باید پزشک را سوار کنید زیرا او قبلا جان شما را نجات داده و این فرصتی است که می توانید جبران کنید. اما شاید هم بتوانید بعدا جبران کنید. شما باید شخص مورد علاقه تان را سوار کنید زیرا اگر این فرصت را از دست بدهید ممکن است هرگز قادر نباشید مثل او پیدا کنید.

از دویست نفری که در این آزمون شرکت کردند، تنها شخصی که استخدام شد دلیلی برای پاسخ خود نداد. او نوشته بود:

سوئیچ ماشین را به پزشک می دهم تا پیرزن را به بیمارستان برساند و خودم به همراه همسر رویاهایم زیر باران منتظر اتوبوس می مانیم.

پاسخی زیبا و سرشار از متانتی که ارائه شد گویای بهترین پاسخ است و مسلما همه می پذیرند که پاسخ فوق بهترین پاسخ است اما هیچکس در ابتدا به این پاسخ فکر نمی کند. چرا؟

زیرا ما هرگز نمی خواهیم داشته ها و مزیت های خودمان را (ماشین) (قدرت) (موقعیت) از دست بدهیم. اگر قادر باشیم خودخواهی ها، محدودیت ها و مزیت های خود را از خود دور کرده یا ببخشیم گاهی اوقات می توانیم چیزهای بهتری به دست بیاوریم.

تحلیل فوق را می توانیم در یک چارچوب علمی تر نیز شرح دهیم:

در انواع رویکردهای تفکر، یکی از انواع تفکر خلاق، تفکر جانبی است که در مقابل تفکر عمودی یا سنتی قرار می گیرد. در تفکر سنتی فرد عمدتا از منطق، در چارچوب مفروضات و محدودیت های محیطی خود، استفاده می کند و قادر نمی گردد از زوایای دیگر، محیط و اوضاع اطراف خود را تحلیل کند. تفکر جانبی سعی می کند به افراد یاد دهد که در تفکر و حل مسائل، سنت شکنی کرده، مفروضات و محدودیت ها را کنار گذاشته و از زوایای دیگری و با ابزاری به غیر از منطق عددی و حسابی به مسائل نگاه کنند. در تحلیل فوق اشاره شد اگر قادر باشیم مزیت های خود را ببخشیم می توانیم چیزهای بهتری به دست بیاوریم. شاید خیلی از پاسخ دهندگان به این پرسش، قلبا رضایت داشته باشند که ماشین خود را ببخشند تا همسر رویاهای خود را به دست آورند. بنابراین چه چیزی باعث می شود نتوانند آن پاسخ خاص را ارائه کنند. دلیل آن این است که به صورت جانبی تفکر نمی کنند. یعنی محدودیت ها و مفروضات معمول را کنار نمی گذارند. اکثریت شرکت کنندگان خود را در این چارچوب می بینند که باید یک نفر را سوار کنند و از این زاویه که می توانند خود راننده نبوده و بیرون ماشین باشند، درباره پاسخ فکر نکرده اند. 

عصر پنجشنبه

 

پسین ، پسین هر پنج شنبه ی بی خبر

ما سر قرارمان بودیم

نه میل بوسه رویمان را زمین می گذاشت

نه ما کوله بار دقایق را

اصلا تمام هفته ها و هزاره های هم آغوشی

پر از حلول ِ حیا در ملاقات ِ گریه بود

اما پسین ، پسین هر پنج شنبه ی بی خبر

ما سر قرارمان بودیم

هیچ حرفی از بگو مگو های ستاره با شب نبود

تا شبی ، شبی که بی گاه خوابمان را در ربود

کسی آمد آهسته صدایم کرد و رفت

خبر آوردند که پرنده فال فروش کوچه ی ما مرده است

پس از آن به بعد بود

که دیدیم تنها باد ، باد می آید و باد

پس از آن به بعد بود

که شنیدیم ما بی چراغ و راه بی مسافر است

پس از آن به بعد بود

که همه ی روزهای معمولی ما

پاره ای از همان پنج شنبه های حیا در ملاقات ِ گریه شد . 

                          « سید علی صالحی » 

بی کرانه

 

دستهایم را می بینی؟ آنها زمین را پیموده اند

خاک و سنگ را جدا کرده اند

جنگ و صلح را بنا کرده اند

فاصله ها را

از دریاها و رودخانه ها بر گرفته اند

و باز،

آنگاه که بر تن تو می گذرند،

محبوب کوچکم،

دانه‌ی گندمم، پرستویم،

نمی توانند تو را در برگیرند، از تاب و توان افتاده

در پی کبوترانی توامان اند

که در سینه ات می آرمند یا پرواز می کنند،

آنها دور دست های پاهایت را می پیمایند

در روشنائی کمرگاه تو می آسایند

برای من گنجی هستی تو

سرشار از بی کرانگی ها تا دریا و شاخه هایش

سپید و گسترده و نیلگونی

چون زمین به فصل انگور چینان،

در این سرزمین

از پاها تا پیشانیت

پیاده، پیاده، پیاده

زندگیم را سپری خواهم کرد.

« پابلو نرودا »

 

 

معلم نیستم تا عشق را به تو بیاموزم !

ماهیان برای شنا کردن ،

نیازی به آموزش ندارند !

پرندگان نیز برای پرواز . . .

به تنهایی پرواز کن !

به تنهایی بال بگشا !

عشق کتابی ندارد !

عاشقان بزرگ جهان

خواندن نمی دانستند . . .

                    « نزّار قبانی »